لــعل سـلـسـبیــل
در سرزمین گندم، تا چشم کار میکرد، مزارع گندم بود. مزارع گندم به دستور پادشاه درست شده بود. خوشههای گندم زیر نور خورشید میدرخشیدند و سرزمین گندم را زیبا می کردند. فصل درو، پادشاه از بلندترین نقطهی قصر، مزارع گندم را زیر نظر میگرفت. فریاد میزد:« بیشتر! بیشتر کار کنید! حتی یک دانه گندم هم نباید روی زمین باقی بماند» چشمش که به برق طلایی خوشههای گندم میافتاد، زیر لب میگفت:« من باید بیشتر پولدار شوم». دهقانان، خوشههای گندم را به دقت جمع میکردند ، آنها را دسته می کردند و توی گاری می گذاشتند. بعد آنها را به آسیاب میبردند. نانواها، نان می پختند و شیرینیپزها شیرینی درست میکردند. آنوقت عطر نان و شیرینی در سرتاسر سرزمین گندم میپیچید. شاه سرزمین گندم، دختری به نام گندمک داشت. گندمک، پنجرهی اتاقش همیشه باز بود. برای کبوترها، گنجشکها و کلاغها ، دانهی گندم میپاشید. برای مورچهها، نان ریز میکرد و جلویشان میگذاشت. گندمک در قصر به آن بزرگی تنها بود. تنها سرگرمیاش این بود که غذا خوردن پرندهها و مورچهها را تماشا کند. پرندهها بعد از اینکه غذایشان را میخورند، پرواز میکردند و در سرزمین گندم دربارهی مهربانی گندمک آواز میخواندند. روزی پادشاه در قصر مورچهای را دید که دانه ای را به دهان گرفته بود و با خودش به لانه میبرد. پادشاه بیشتر دقت کرد. از پشت پنجره، کلاغها و گنجشکها را دید که بالای مزارع گندم در حال پرواز بودند. پادشاه عصبانی شد و گفت:«ای موجودات بدجنس! نتیجهی زحمات من را میخورید؟ طلاهای من را دانه دانه میدزدید؟». از آن به بعد فرمان جدید پادشاه در سرتاسر سرزمین گندم پیچید:« مترسکها باید دو برابر بشوند. نگهبانهای مزارع باید دو برابر بشوند. هرکس که زشت ترین و ترسناکترین مترسک را درست کند، از دست پادشاه جایزه میگیرد!». از آن روز به بعد هیچ مورچهای نتوانست دانهای به لانه ببرد. مترسکهای زشت، پرندهها را میترساندند و به آنها قاه قاه میخندیدند. به خاطر همین پرندهها از ترس مترسکها توی لانههایشان ماندند. چند روز گذشت. گندمک هر روز منتظر مورچهها و پرندهها بود. وقتی دیگر هیچ پرندهای در آسمان ندید، غصهدار شد، مریض شد. خبر مریضی گندمک در سرزمین گندم پخش شد. پرندهها و مورچهها ناراحت شدند. سرزمین گندم در سکوت فرو رفت. خورشید هم که دید همه جا اینقدر آرام است، تنبل شد و نورش را از مزارع و خوشههای گندم گرفت. ابرها هم با دیدن مترسکهای زشت ترسیدند، قهر کردند و از سرزمین گندم رفتند. خوشههای گندم آب بهشان نرسید، نور بهشان نتابید، خیلی زود پژمرده شدند و رنگ طلاییشان پاک شد. رهگذری که از آنجا میگذشت فکر کرد که اشتباه آمده و اینجا سرزمین گندم نیست. او هم گم شد. پادشاه ، بهترین دکترها را خبر کرد اما هیچ کدام متوجه نشدند که علت بیماری گندمک چیست. پادشاه، بهترین مشاورانش را جمع کرد اما هیچ کدام نفهمیدند چرا خوشههای گندم رنگ طلاییشان را از دست دادهاند؟ یک روز پادشاه کنار تخت گندمک نشسته بود. گندمک تب داشت. چند روز بود چیزی نخورده بود. پادشاه میترسید بلایی سر دخترش بیاید برای همین غذای گندمک را آورده بود تا خودش به او بدهد. گندمک به زور لای چشمهایش را باز کرد و با غصه به پادشاه نگاه کرد. گندمک سرش را برگرداند. روی بالش سفید رنگش مورچهی کوچکی را دید که راه لانهاش را گم کرده بود. مورچهی کوچک، شاخکهایش را به اطراف تکان میداد، شاید هم بوی غذا را احساس کرده بود؟ گندمک، متوجه ظرف غذا شد. با هر زحمتی بود دست برد و تکه نان کنار کاسهی سوپ را برداشت. با اینکه نان تازه نبود اما بوی نان در همهی اتاق پخش شده بود. گندمک، نان را ریز کرد، به اندازه ای که مورچهی کوچک بتواند آن را به لانه ببرد. مورچه نان را که به دهان گرفت، لبخند روی لبهای گندمک نشست. پادشاه اولش تعجب کرد اما بعد که لبخند گندمک را دید، به فکر فرو رفت. پادشاه از روی صندلی بلند شد. دست برد و پنجرهی اتاق گندمک را باز کرد. خبری از نور خورشید نبود، همه جا سایه بود اما ابر هم نبود. پادشاه یادش به روزهای قبل افتاد. روزهایی که توی قصر آواز پرندهها میپیچید و او نمیدانست این صداها از کجا میآید. صدای پرندهها از اتاق گندمک میآمد. پادشاه باز هم فکر کرد. به سرزمین گندم که روبه رویش بود نگاه کرد. به مزارع خشکیدهی گندم و دستورهایی که داده بود... دستور جدید پادشاه در سرتاسر سرزمین گندم پیچید:« همهی مترسکها باید نابود شوند! هیچ کس حق ندارد آسیبی به پرندهها و مورچهها برساند! گندمهای این سرزمین، برای همه است!» پرندهها که خبر را شنیدند از لانههایشان بیرون آمدند. همه به سمت پنجرهی اتاق گندمک پرواز کردند. دسته دسته پرنده به سوی قصر میآمد. گنجشکها و کبوترها با نوکهایشان به شیشهی پنجره می زدند، کلاغها بالهایشان را محکم به هم میکوفتند. مورچهها هم بیکار نماندند. در یک لحظه تخت گندمک پر از مورچه شد. مورچه ها گندمک را قلقلک دادند. گندمک از خواب بیدار شد. مورچهها و پرندهها را دید. خوشحال شد. کم کم رنگ و رویش باز شد. مریضی از جانش فرار کرد و بیرون رفت. پنجره را باز کرد، پرندهها روی دستها و شانهی گندمک نشستند و با پرهایشان نوازشش میکردند. گندمک از ته دل میخندید. خورشید از دور دست صدای خنده، آواز و بالزدن کبوترها را شنید. کنجکاو شد که ببیند در سرزمین گندم چه خبر است. ابرها هم به دنبال خورشید آمدند. دیگر در سرزمین گندم، خبری از مترسک نبود. ابرها و خورشید هم خوشحال شدند. خورشید رو کرد به ابرها و گفت:« اول نوبت شماهاست!» ابرها از شادی اشک توی چشمهایشان جمع شده بود.در یک لحظه آسمان پر از قطرههای باران شد. باران، مزارع گندم را سیراب کرد. ریشههای تشنه، پر از آب شدند. حالا نوبت خورشید بود. اشعههای خورشید که به گندمها رسید، جان گرفتند، طلایی رنگ شدند. چند وقت بعد رهگذر به همه میگفت:« سرزمین گندم مثل اولش شد. مثل اول که نه، خیلی بهتر از آنچه قبلا بود» « جوانه » ، ضمیمه ویژه کودکان ماهنامه « غذا » ، اردیبهشت 88
هاجر زمانی
Design By : LoxTheme.com |